در «روز سعدی » کودکان را با این شاعر بزرگ ایرانی آشنا کنیم

در «روز سعدی » کودکان را با این شاعر بزرگ ایرانی آشنا کنیم

نخستین روز اردیبهشت ماه، در تقویم ملی ایرانیان هم‌زمان با سال‌روز تولد «سعدی شیرازی»، كه فرهنگ‌وران او را به‌عنوان استاد سخن می‌شناسند، «روز سعدی» نام گرفته است. یکی از‌ بحث‌های مهم ادبیات کودکان، در جامعه‌ی امروزی، استفاده از ظرفیت‌های آثار کلاسیک فارسی و خواندن و آشنایی این پیشینه‌ی غنی برای این گروه سنی، است. بسیاری از کارشناسان معتقدند باید آثار کلاسیک فارسی را به زبانی ساده برای مخاطبان کودک برگرداند.

مجموعه‌ی«قصّه‌های شیرین ایرانی» تلاشی برای آشنایی کودکان با ادبیات ایران است. در این مجموعه، داستان‌هایی از متون کهن پارسی انتخاب و برای کودکان و نوجوانان به تحریر درآمده است. در یکی از جلدهای این مجموعه، فرهاد حسن‌زاده، قصّه‌های «گلستان سعدی» را برای کودکان بازنویسی و گردآوری کرده است.

در ادامه برای آشنایی با این کتاب، داستان« پول به جانش افتاده» از این مجموعه انتخاب کرده‌ایم که با هم برای گلپونه‌ای‌ها می‌خوانیم:

پول به جانش افتاده

بود و بود و بود چی بود، چی نبود؟ مردی بود که از خسیسی لنگه نداشت. در بساط او پول بود؛ ولی اهل خرج‌کردن نبود. به خودش و خانواده‌اش سختی می‌داد؛ ولی حاضر نبود از پول‌هایش برای آن‌ها خرج کند. یک کاسه ماست می‌خرید و به زنش می‌گفت: «مواظب باش زود تمام نشود؛ این ماست برای یک ماه است. وقتی هم تمام شد، توی کاسه‌اش آب بزن و یک تُنگ دوغ درست کن که بچه‌ها بخورند و هی نگویند بابایمان خسیس است و چیزی نمی‌دهد بخوریم.»

بعضی وقت‌ها هم ول‌خرجی می‌کرد و مهمانی می‌داد؛ ولی به چه جان‌کندنی! به زنش می‌گفت:«سال دیگر، شب عید مهمان داریم. این جوجه‌مرغ را برای آن موقع خریده‌ام. حسابی بهش برس و آب و دانه بهش بده و چاق و چله‌اش کن. گاهی هم بگذار برود قاتی مرغ و خروس‌های همسایه. چون مرغمان باید بتواند تخم هم بگذارد. وقتی تخم گذاشت، یک روز در میان برای من تخم مرغ درست کن. بقیه‌ی تخم‌ها را هم ببر بازار بفروش و با پولش نان و پنیر و نخود و لوبیا و آلو بخر، ولی ول‌خرجی نکن که من مریض نشوم؛ چون اگر مریض و ناخوش بشوم، هرچه پول داریم باید خرج حکیم و دارو بکنیم. بله داشتم می‌گفتم، بعد از یک سال، شب عید، مرغمان را سر بِبُر و بپز که هم خودمان و هم مهمانمان دلی از عزا دربیاوریم. البته سعی کن دست‌پختت زیاد خوب نشود که مهمان‌ها زیادی نخورند و چیزی هم بماند برای روزها و وعده‌های بعد.» زنش نگاهی به جوجه‌ی لاغر و مُردنی می‌کرد و در دل می‌گفت» ای خدا، چرا شوهری دست و دل‌باز به من ندادی؟»

این مرد خسیس، چنگیز نام داشت؛ اما مردم شهر و محله او را «چنگیز چِکّه» صدا می‌کردند. علتش هم این بود که می‌گفتند از بس خسیس است، آب از دستش چِکّه نمی‌کند روی زمین. چنگیز، پنج پسر و دختر داشت، کوچک‌ترین آن‌ها حمید بود که ده سال شاهد اخلاق و کارهای بابایش بود. روزی حمید سخت بیمار شد، طوری که چند روز توی رختخواب ماند و نتوانست از زیر لحاف بیرون بیاید. او تب و لرز داشت و همه جای بدنش درد می‌کرد.

روزی مادر حمید یقه‌ی شوهرش را گرفت و گفت: «مرد، تو نمی‌خواهی فکری به حال پسرمان کنی. او خیلی حالش بد است.»

چنگیز گفت: «چه کار کنم؟ مگر من حکیم هستم؟ این بچه از بس پرخوری کرده، به این روز افتاده، چه‌قدر گفتم رعایت حال مرا بکنید؟ چه‌قدر گفتم در خوردن زیاده‌روی نباید بکنید؟»

زن که از حرف‌های شوهرش خنده‌اش گرفته بود، گفت: «خجالت بکش، مرد! کدام پرخوری؟ کدام زیاده‌روی؟ آب از دست تو چِکُه می‌کند که چیزی به این زبان بسته‌ها برسد؟»

چنگیز گفت:«من نمی‌دانم. خودت هرکاری که می‌توانی، بکن.»

زن گفت:«من هر کاری از دستم برمی‌آمد، کردم، تو مرد این خانه‌ای؛ می‌دانی اگر این بچه از دستمان برود، چقدر باید خرج …»

و گریه‌اش گرفت و نتوانست حرفش را ادامه بدهد.

جمله‌ی آخر زن، بدجوری چنگیز را در فکر فرو برد؛ «اگر این بچه از دستمان برود، چه‌قدر باید خرج …» با همین فکر از خانه بیرون رفت و قدم به کوچه گذاشت. الیاس، یکی از همسایه‌ها او را دید و حالش را پرسید. چنگیز در جواب گفت:»کمی آشفته‌ام و حالم خوش نیست.»

الیاس نگاهی به چهره‌اش انداخت و گفت:«چه شده؟ اتفاقی افتاده؟»

چنگیز گفت:«پسر کوچکم حمید، از بس پرخوری کرده و هله‌هوله در شکمش ریخته، در بستر بیماری افتاده و حالش خیلی خراب است، می‌ترسم بمیرد.»

و گریه‌اش گرفت و توی دستمال کثیفی با صدای بلندی فین کرد. الیاس ناراحت شد و او را دلداری داد:«غُصّه نخور. هرچه خدا بخواهد، همان می‌شود. مرد که نباید خود را در برابر مشکلات ببازد و گریه کند، باید فکر چاره چاره باشی.»

چنگیز گفت:«چه کار کنم؟»

الیاس گفت:«آیا حکیم و طبیب برایش برده‌ای؟»

چنگیز کمی فکر کرد و جرأت نکرد حقیقت را بگوید. مراقبت‌های مادر حمید را پای طبیب گذاشت و گفت: «بل … بل … بله بهترین حکیم، مراقب اوست.»

الیاس گفت:«خوب، بهتر شده یا بدتر؟»

چنگیز دوباره توی دستمال کثیف فین کرد؛ گویی با دماغش بوق زد. سپس با صدایی لرزان گفت:«هیچ فایده‌ای نداشت، الیاس … هیچ فایده‌ای نداشت. الهی، من بمیرم و ناخوشی کسی را نبینم.»

الیاس با ناباوری به چنگیز خیره شد و گفت:«بسیار خوب، تو سعی و تلاشت را کرده‌ای دیگر باید او را به خدا واگذار کنی، فقط دو کلمه از دستت برمی‌آید: یا برایش در خانه ختم قرآن برگزار کن، یا گوسفندی قربانی کن.»

چنگیز چند لحظه در فکر فرو رفت. انگار می‌بایست سخت‌ترین تصمیم زندگی‌اش را می‌گرفت. در حالی که دستمالش را در جیبش می‌چِلاند، گفت:«به نظرم خواندن قرآن در خانه بهتر است، چه کسی می‌تواند برود صحرا و گلّه‌ی گوسفند پیدا کند و گوسفندی بگیرد و به این‌جا بیاورد؟»

الیاس لبخندی زد و سری تکان داد. گویی انتظار همین حرف را از آن مرد خسیس داشت. دستی بر شانه‌ی او زد و گفت:«البته نباید به این خاطر می‌گفتی ختم قرآن بهتر است، چون‌که قرآن بر سر زبان است و پول به جانت چسبیده.»

بعد در حالی که از آن‌جا دور می‌شد، زمزمه کرد:« بعضی از آدم‌ها موقع گرفتاری، اگر بخواهند پول بدهند، مثل خر توی گل گیر می‌کنند؛ ولی اگر بخواهند دعا بخوانند حاضرند هزاران بار بخوانند، چون این کار هیچ خرجی ندارد.»

به اشتراک بگذارید:

golpoonemag.ir/?p=1318

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *