قصه های کپلی
روز درختکاری بود. همهی حیوانهای جنگل داشتند درخت میکاشتند. کُپلی هم با خودش فکر کرد: چه درختی بکارم که بهتر از همهی درختها باشد؟
بعد کمی دُمش را گِرد کرد و پرید پشت خانه. او تصمیم گرفت یک باغ پُر از درختهای پنیر درست کند تا هر وقت گرسنهاش شد یک قالب پنیر از درخت بچیند! بهخاطرهمین، قالب پنیرش را ریزریز کرد و با خودش گفت: «با این پنیرهای خرد شده میتوانم صد تا درخت پنیر داشته باشم!» آنوقت شروع به کندن زمین کرد و پنیرها را یکییکی در زمین کاشت. بعد هم به همهی آنها آب داد. روی دیوار باغ هم نوشت: «باغ پنیر کُپُلی. ورود ممنوع!»
کارش که تمام شد توی دلش گفت: «آخ جان! هیچکس باغ پنیر ندیده. همهی موشها یکروز به من افتخار میکنند.» الان چند سال گذشته و کُپلی هنوز منتظر جوانهزدن و رشد کردن پنیرها است!