راستی راستی؟
نوشتهی کلر ژوبرت
تصویرگر: یگانه قاسمی
یک روز دُمسفید به حنایی گفت: «چهقدر بیحالی! میآیی با من ورزش کنی تا شاد و شنگول شوی؟»
حنایی گفت: «نه! من ورزش دوست ندارم!»
دُمسفید فکری کرد و گفت: «دوست داری کمی بپریم؟»
حنایی گفت: «آره، این که سخت نیست.» و دوتایی بِپَر بِپَر کردند.
دُمسفید گفت: «حالا دوست داری کمی بُدو بُدو کنی؟»
حنایی گفت: «آره، این هم سخت نیست.» و دوتایی دور چشمه دویدند.
حنایی با شادی گفت: «چهقدر خوب بود! حالم بهتر شد!»
دُمسفید خندید و گفت: «حالا دیدی چه خوب ورزش کردیم؟»
حنایی چشمهایش را گِرد کرد و فریاد کشید: «هااا! راستیراستی؟ به همین راحتی؟»
بعد با خوشحالی گفت:«حالا که اینهمه عرق کردیم، باید با دستمال عرقهایمان را خشک کنیم و بعد به حمّام برویم تا خوب تمیز بشویم!» و دوتایی توی چشمه پریدند.