ماجراهای تیتی و لَکلَکها
نویسنده: فرشته ابراهیمینیا تصویرگر: مهسا مکّی عَلمداری
تقتق تقتق….
در میزنند؟
نه، این صدای در نیست.
پس صدای چیه؟
آنجا را نگاه کن! این صدای منقار خانم لَکلَکی و آقا لَکلَکو است دیگر.
چرا اینجوری نگاه میکنی؟ خانم لَکلَکی و آقا لَکلَکو را نمیشناسی؟ آنها دو لَکلَک هستند که با هزاران لَکلَک دیگر به سرزمینِ «این طرفها» آمدهاند و دارند برای خودشان لانه میسازند.
کجا؟
یک جایی آن بالا بالاها، روی درخت بلوط. تازه، آنها یک دوست هم دارند. قصههایشان را که بشنوی، خودت کمکم میفهمی.
لَکو کوچولو در لانه نبود. تیتی ترسیده بود. آقا لَکلَکو و خانم لَکلَکی هم نبودند. تیتی این طرف را نگاه کرد، آن طرف را نگاه کرد. داد زد: «آهای شماها کجا رفتید؟»
همانوقت صدایی از آن دورها آمد: «تیتی، ما کنار رودخانه ایم. پشت درخت بلوط.»
تیتی فورا به سمت رودخانه دوید. خانم و آقای لَکلَک با لَکو کوچولو پشت درخت قایم شده بودند. تیتی نفس بلندی کشید و گفت: «آخییش! خیالم راحت شد. فکر کردم از اینجا رفتهاید.»
آقا لَکلَکو گفت: «خب میخواهیم برویم دیگر.»
لبهای تیتی آویزان شد: «چی؟ آخه برای چی؟ کسی در این روستا شما را اذیت کرده؟»
لَکو کوچولو که منقارش هنوز داشت میلرزید، گفت: «انگار یکی میخواست ما را شکار کند. »
تیتی با تعجب نگاهشان کرد. خانم لَکلَکی گفت: «ما الان چند وقت است اینجاییم. هیچکس ما را اذیت نکرده. حتی ما را دوست دارند؛ اما امروز یک آقا با تفنگ آمد. فکر کنم میخواست با تفنگش ما را شکار کند. ما پرندهها همیشه از شکارشدن میترسیم.»
لَکوکوچولو گفت: «برای همین زود پرواز کردیم و اینجا قایم شدیم.»
تیتی سرش را پایین انداخت و گفت: «ولی…»
همانوقت لَکو کوچولو داد زد: «اوناهاش دارد سمت رودخانه میآید… همانکه میخواهد ما را شکار کند.»
تیتی برگشت. با دیدن آن آقا زد زیر خنده. آقا لَکلَکو و خانم لَکلَکی تعجب کردند. تیتی گفت: «اینکه شکارچی نیست. عمو تاتا است.»
لَکو کوچولو پرسید: «عمو تاتا؟ عمو تاتا دیگر کیست؟ چرا میخواهد ما را شکار کند؟»
تیتی جواب داد: «عمو تاتا اصلا نمیخواهد شما را شکار کند. میخواهد از شما مراقبت کند. کارش همین است برای همین تفنگ دارد.»
لَکو کوچولو دوباره پرسید: «مگر چهکار میکند؟» تیتی دوباره جواب داد: «او مراقب تکتک حیوانات و درختان روستاست. عمو تاتا محیطبان است.»
لَکو کوچولو به مامان لَکلَک و بابا لَکلَک نگاه کرد و سه تایی تقتق تتق خندیدند.
تیتی گفت: «مگر نمیدانید اینجا اصلا نباید بترسید؟ حالا بیایید برگردید به لانهتان.»
آقا لَکلَکو، خانم لَکلَکی و لَکوکوچولو از جایشان تکان نخوردند. تیتی پرسید: «هنوز هم میترسید؟»
آنها با هم گفتند: «نه…»
تیتی دوباره پرسید: «پس برای چی نمیآیید؟»
لَکو کوچولو که روی زمین نشسته بود، نوکش را پایین گرفت: «من نمیتوانم.»
آقا لَکلَکو گفت: «وقتی اشتباهی از عمو تاتا ترسیدیم، میخواستیم فرار کنیم که لَکو کوچولو از بالای لانه افتاد زمین و پاهایش حسابی درد گرفت.»
تیتی به پاهای لَکو کوچولو نگاه کرد. پاهای قرمزش قرمزتر شده بود.
تیتی فورا به طرف خانه رفت. لحظهای بعد با یک پارچهی بلند برگشت. پاهای لَکو کوچولو را محکم بست و او را آرام روی لانهاش گذاشت. خانم لَکلَکی اشکهایش را پاک کرد و گفت: «تو چقدر مهربان هستی تیتی. ما در این روستا از هیچی نمیترسیم.»
لَکو کوچولو و مامان و بابایش با خیال راحت توی لانهشان خوابشان برد؛ اما تیتی کنار رودخانه یک چیزهایی دید…
من که خیلی دلم میخواهد بدانم تیتی چه چیزی کنار رودخانه دید؛ شما چطور؟
در قسمت بعد، حتما این را میفهمید.