فیلاپیلا در «جنگل هزار درخت» / قسمت چهارم

 

فیلاپیلا در «جنگل هزار درخت»

بامب بومب، بامب بومب… این صدای چیست؟ باز هم گوش کن. این صدا از سرزمین قصّه‌ها می‌آید. صدای پای دو تا فیل است. مامان‌فیله و فیل کوچولوی عینکی که اسمش فیلاپیلا ست. آن‌ها به «جنگل هزار درخت»رسیده‌اند. قصّه‌های قشنگ آن‌ها را در گلپونه بخوان و گوش تا با فیلاپیلا بیشتر آشنا شوی.

 

قسمت چهارم

صبحانه‌ی فیلاپیلا

صبح بود. فیلاپیلا تا چشم‌هایش را باز کرد نور قشنگ آفتاب را از لابه‌لای شاخه‌ها دید. مامان‌فیله داشت با خرطوم بلندش برگ‌های سبز و تازه را از شاخه‌های بلند درخت می‌چید.

فیلاپیلا گفت:«سلام مامان! داری چه‌کار می‌کنی؟» مامان‌فیله گفت: «سلام فیل کوچولوی من! دارم برای صبحانه برگ تازه می‌چینم.»

فیلاپیلا گفت: «وای باز هم برگ! من صبحانه نمی‌خورم.» بعد هم با ناراحتی از لانه بیرون رفت. در حالی که عینکش را با خرطوم بالاتر می‌داد زیر لب گفت: «برگ…! برگ…! برگ….! این‌هم شد صبحانه؟! من یک صبحانه تازه می‌خواهم.»

همان موقع سنجاب کوچولو را دید. سنجاب کوچولو داشت کمی دورتر زیر یک درخت بلند چیزی را مخفی می‌کرد. فیلا‌پیلا توی دلش گفت: «چی زیر خاک مخفی می‌کند؟! حتما یک چیز خیلی مهم است.»

وقتی کار سنجاب کوچولو تمام شد فیلاپیلا داد زد: «سلام سنجاب کوچولو!» سنجاب کوچولو به طرف او دوید. با خنده گفت: «سلام فیلاپیلا!» فیلاپیلا دیگر چیزی نگفت. سنجاب کوچولو گفت: «حالت خوب است؟ از چیزی ناراحتی؟» فیلاپیلا گفت: «از صبحانه‌ام ناراحتم. حالا تو بگو چی زیر خاک مخفی کردی؟»

سنجاب کوچولو گفت: «تو دیدی؟! من باید آن‌را طوری مخفی می‌کردم که کسی نبیند. البته اشکالی ندارد چون تو بلوط نمی‌خوری. مگر نه؟»

فیلاپیلا گفت: «نه من بلوط نمی‌خورم.» بعد پرسید: «یعنی چیزی که زیر خاک مخفی کردی بلوط بود؟ من فکر کردم یک چیز خیلی مهم است.»

سنجاب کوچولو گفت: «خب بلوط برای ما سنجاب‌ها خیلی مهم است. آن‌ها را زیر خاک پنهان می‌کنم و وقتی که فصل زمستان رسید هوا سرد شد و هیچ چیزی برای خوردن نداشتم، به سراغ آن‌ها می‌روم. البته بعضی وقت‌ها هم نمی‌توانم آن‌ها را پیدا کنم.»

فیلاپیلا با خودش فکر کرد که سنجاب کوچولو چه‌قدر برای پیدا کردن غذا سختی می‌کشد. سنجاب کوچولو پرسید: «راستی چرا از صبحانه‌ات ناراحتی؟»

فیلاپیلا که خیلی گرسنه‌اش بود گفت: «من دیگر از صبحانه‌ام ناراحت نیستم ولی فکر کنم برگ‌های سبز و تازه از دست من ناراحت باشند.» سنجاب کوچولو خندید. فیلاپیلا هم خندید و گفت: «وقتی صبحانه‌ام را خوردم برمی‌گردم تا با هم بازی کنیم.» این را گفت و از سنجاب کوچولو خداحافظی کرد و به سمت لانه دوید.

قسمت چهارم قصّه‌های فیلاپیلا را این‌جا گوش کنید

 

به اشتراک بگذارید:

golpoonemag.ir/?p=2798

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *