پس کِی این شب یلدا میآید؟
نیلوفر هر شب میرفت کنار پنجره و چهارپایه کوچکی را زیر پایش میگذاشت و رفتوآمد رهگذران را تماشا میکرد نبودند. یک شب همانطور که مشغول تماشای خیابان بود از مادرش پرسید:«پس کِی این شب یلدا میآید؟»
مادرش در حالی که مشغول شستن سبزیها بود، گفت: «میآید، شب یلدا هم میآید و امسال هم مثل سالهای قبل در خانهی مادربزرگ دور هم جمع میشویم.»
نیلوفر که به سمت مادرش آمده بود، آهی کشید و گفت: «بله!کاش زودتر یلدا از راه بیایید و ما زودتر به خانهی مادربزرگ برویم.» ناگهان صدایی آشنا از بیرون شنید و دوباره پشت پنجره دوید و رو به مادرش گفت: «باید برویم پایین،کمک بابا!»
مادر گفت: «بابا چهقدر زود برگشت!» و با تعجب ادامه داد: «همیشه خودش وسایلی را که خریده بود، بالا میآورد.» بعد دستهایش را با حولهی قرمز آشپزخانه خشک کرد تا بالاپوش گرمی بپوشد و برای کمک برود.
نیلوفر از پشت پنجره دید که جعبهی انار شکسته و انارها یکییکی و پشت سرهم وسط کوچه قل میخوردند.
پدر داشت از زیر ماسک و شالگردن از ته دل میخندید. نیلوفر هم وقتی صدای خنده پدرش را شنید، دستهای کوچکش را جلوی دهانش گرفت و حالا نخند، کی بخند! بعد پیش خودش گفت: «حتما شب یلدا همین امشب است که بابا اینقدر زیاد انار خریده است.»
نوشتهی نیره نورالهدی