بَبری جان! از ناهار خبری نیست

بَبری جان! از ناهار خبری نیست

دیگر زمان زیادی به آمدن بهار و سال نو باقی نمانده بود. همه حیوان‌های جنگل مشغول تمیز کردن خانه‌هایشان بودند. آن‌ها می‌خواستند وقتی سال نو می‌شود خانه‌هایشان تمیز و مرتب باشد.

بَبری و بَبرک هم داشتند خانه‌ی خودشان را تمیز می‌کردند.

مامان‌بَبری در اتاق،کمدها را مرتب می‌کرد و لباس‌های زمستانی که دیگر فصل پوشیدن آن‌ها تمام شده بود را در بالای کمد می‌گذاشت.

بابابَبری هم بالای نردبان رفته بود و شیشه‌های پنجره را تمیز می‌کرد.

بَبرک هم کنار بابا‌بَبری ایستاده بود و پایین پنجره‌ها تمیز می‌کرد و گاهی هم به بابابَبری دستمال تمیز می‌داد تا بابابَبری کارش را زودتر انجام بدهد.

امّا بَبری توی اتاق بود و مامان‌بَبری را تماشا می‌کرد!

او کلاه بافتنی‌اش را از لابه‌لای لباس‌هایی که مامان‌بَبری مشغول جمع کردنشان بود، برداشت و روی سرش گذاشت. پالتو و شال‌گردن بابابَبری را هم پوشید و روی صندلی ایستاد.

مامان‌بَبری که کارش داشت تمام می‌شد به بَبری گفت:«بَبری جان! چه کاری می‌کنی؟ چرا لباس‌های زمستانی را برداشتی؟»

بَبری همان‌طور که روی صندلی ایستاده بود و تکان نمی‌خورد گفت:«من یک آدم‌برفی هستم.»

مامان‌بَبری لبخندی زد و گفت:«تو باید در تمیز کردن خانه‌ به بقیه کمک کنی تا زودتر کارها تمام بشود.»

بَبری همان‌طور که روی صندلی ایستاده بود گفت:«امّا آدم‌برفی که نمی‌تواند تکان بخورد و کار کند!»

مادر که داشت از اتاق بیرون می‌رفت گفت:.«پس تو همین جا بمان. من بروم به بابابَبری و بَبرک کمک کنم.»

 

چند دقیقه بعد بَبرک به اتاق آمد و به بَبری که هنوز روی صندلی ایستاده بود گفت:«کار ما تمام شد. الان هم می‌خواهیم ناهار خوشمزه‌ای که مامان درست کرده را بخوریم.»

بَبری تا اسم ناهار را شنید از روی صندلی پایین پرید و گفت:«آخ جان! ناهاااار! من که خیلی گرسنه‌ام هستم.»

بَبرک گفت:« امّا برای ناهار خوشحال نباش.»

ببری پرسید:«چرا نباید خوشحال نباشم.»

بَبرک با خنده گفت:«چون مادر گفت به تو بگوبم آدم‌برفی‌ها نمی‌توانند ناهار بخورند.»

بَبری گفت:«امّا من داشتم بازی می‌کردم.»

بَبرک جواب داد:«شاید گرمای غذا آدم‌برفی‌ها را آب بکند!» بعد از اتاق بیرون رفت تا در کنار مادر و پدر ناهار بخورد.

ببری که حسابی گرسنه شده بود به آشپزخانه رفت و به مامان‌بَبری گفت:«من یک آدم‌برفی هستم که می‌خواهد بعد از ناهار در تمیز کردن خانه کمک کند.»

مامان‌بَبری گفت:«تا من غذا را آماده می‌کنم زود برو و لباس‌هایی را که پوشیدی در بیاور و اتاقت را مرتّب کن.»

بَبری گفت: «بعد بیاییم ناهار بخورم؟»

مامان‌بَبری خندید و گفت: «بله آدم‌برفی شکمو!» بعد به بَبرک گفت دست‌هایت را بشور تا زودتر ناهار را بخوریم که خیلی کارداریم.

به اشتراک بگذارید:

golpoonemag.ir/?p=4408

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *