قصّهها راهکاری برای غصّهها
حتی اگر اهل کتاب و داستان و قصّه هم نباشیم وقتی از یلدا و شبچلّه میشنویم بیبرو برگرد یاد «قصهگویی» میافتیم. سنتی که هنوز پابرجاست و اگر هم فراموشش کرده باشیم قصّهخوانی را خلاصه میکنیم در فالی از حافظ و بازگو کردن داستانی از شاهنامه، که رسم مهمی در خانههای ایرانی است.
حالا چندسالی هست که زمان برگزاری جشنوارهی قصّهگویی گره خورده با شب یلدا و سنت قصّهگویی. زنان و مردان و کودکانی از تمام ایران در این جشنواره شرکت میکنند.
قصّه بهانهای شده است برای مرور دوبارهی داشتههای ادبیمان. اگر شما هم اهل قصّهگویی باشید «مهتاب شهیدی» را میشناسید. او بهعنوان یکی از مربّیان و قصّهگویان کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شناخته میشود.
در جشنوارهی قصّهگویی بهعنوان برگزیده و داور حضور داشته است و اینروزها تدریس قصّهگویی نیز بخشی از فعالیت حرفهای اوست. با او در گلپونه دربارهی شب یلدا و قصّهگویی گپ زدهایم.
یلدا در کودکی شما چهطور بود؟ آن موقعها چهقدر در این شب قصّهخوانی میشد؟
من دوران کودکی به خانهی مادربزرگ و بعد عموی بزرگم میرفتم. امّا قصّهگویی را یادم نیست. ما خاطرهگویی میکردیم و برایمان جذاب بود که بزرگترها از کودکیشان صحبت میکردند.
مثلا مادربزرگم برای ما تعریف میکرد که در کودکی نمیتوانستند موهایشان را کوتاه کنند و باید بزرگ میشدند. خب این خاطرهها برای ما که بهمان گفته میشد برای حفظ بهداشت باید موهایمان کوتاه باشد شیرین بود. امّا حافظخوانی و فال حافظ گرفتن مرسوم بود و حتما این اتّفاق میافتاد. مادربزرگ برای تکتک نوههایش فال میگرفت و آن را تفسیر میکرد. همهی ما
آن شب سرنوشتمان را با فال گره میزدیم.
و اینروزها شب چلّه را چهطور برگزار میکنید؟
من ۲۴ سال پیش وارد کانون شدم و فعالیت قصّهگویی را شروع کردم. از همان سالها سعی کردم در این کار تبحر پیدا کنم و شب یلدا بهانهی خوبی بود که برای جمع قصّه بگویم و چون همزمان میشد با جشنوارهی قصّهگویی همیشه یک قصّه در آستین داشتم و در جمع خانواده میگفتم تا واکنشهایشان را ببینم.
هنوز هم قصّه میگویم. همیشه هم سعی میکنم از قصّه همه لذت ببرند نه فقط بچّهها. البته حتما بعد از خوردن خوراکیها فال حافظ هم میگیریم.
دقیقا کجا و چه زمانی انتخاب کردید که قصّهگو شوید؟
من سال ۱۳۷۶ وارد کانون شدم. اولین سالی بود که جشنوارهی قصّهگویی دایر شده بود. آن سال در وقت محدودی ما(من و همسرم) به جشنواره آمدیم قصهگویانی با لباس محلّی درحال قصّهگوییاند. سال بعد با اینکه تجربهی قصّهگویی نداشتم در جشنواره شرکت کردم.
یادم است که در بخش کتابخانهای جشنواره شرکت کردم. ولی درنهایت قصّهای انتخاب نکردم، انگار که آمادگیاش را نداشتم. یادش بخیر آن موقع همکار و کارشناس کانون یعنی خانم میرزا به من گفتند:«یا در مسابقه شرکت میکنی یا توبیخ میشوی، چون کتابخانه ی خودت را رها کردی و به اینجا آمدی!» خب من خیلی سریع یکی از مجلّههای رشد را برداشتم و یکی از قصّهها را انتخاب کردم و اجرا کردم. بعد که اسامی برندگان را اعلام کردند و من هم جزو آنها بودم همه چیز تغییر کرد. از همانجا قصّهگویی را شروع کردم. و تا الان هم هروقت احساس استرس، ناراحتی یا غم کردم با گفتن قصه برای بچّهها آرامش گرفتهام.
و با این پیش زمینه داستانخوانی تا چه اندازه در خانواده شما ترویج پیدا کرده است؟
البته من بیشتر قصّهگویی میکنم تا داستانخوانی، و فرزندانم هم به قصّهگویی علاقه پیدا کردند. قصّهگویی جوری در خانواده ما رواج پیدا کرده که امسال مادرم هم در جشنوارهی قصهگویی شرکت کردند و در استان تهران برگزیده شد.
مادر من همیشه خاطراتش را شبیه به قصّه میگوید. به همین دلیل بود که با او دربارهی قصّهگویی صحبت کردم. اگرچه مادرم اولش موافق نبودند امّا بالاخره با لهجهی قزوینی قصه گفتند و بعد از برگزیده شدن خیلی هم خوشحال شدند.
یکی از فرزندانتان هم بهصورت حرفهای قصهگویی میکند. درست است؟
بله. یکی از فرزندان من یعنی حنانه جوادی قصّهگو شد. نمیدانم تاثیر من بوده است یا ذوق خودش بود. خیلی قصّهگویی را دوست دارد و برای آن تلاش میکند. چون کار هنری را دوست دارد مینشیند و ابزار قصّهگویی میسازد.
گاهی که من کار دارم و نمیتوانم قصّهاش را گوش کنم او به من میگوید من برای شما وقت گذاشتم و قصّههایتان را شنیدم. حالا شما باید این وقت را برای من بگذارید! دقیقا یادم است وقتی بچّههایم کوچک بودند با دقّت قصّهها را میشنیدند و حنانه نقاد هم شده بود. بعدتر اوّلین قصّهگوییهایش را در کتابخانههای کانون داشت. در جشنوارهی قصّهگویی شرکت کرد و بهعنوان قصّهگو در برنامهی رنگین کمان حضور داشت. دربرنامهی «هشتگ نوجوانی» هم داور شد.
فکر کنم از مواجهه کودکان با خودتان در زمان قصّهگویی خاطرههای زیادی داشته باشید؟ درست است؟
بله.
البته فکر کنم باید به یکی از خاطرهها بسنده کنیم.
یادم است یکبار قصّهی «کلوچههای خدا» را برای همکارانم اجرا کردم. داستان خرسی است که کلوچه هایش را در جنگل پخش میکند تا آنجا که دیگر برای خدا کلوچهای نمیماند. آنروز فرزند چهارساله یکی از همکاران همراهمان بود. من به صورت نمادین کلوچهها را از سبد برمیداشتم و پخش میکردم. قصّه که تمام شد دیدم آن بچّه گریه میکند. از او پرسیدم امّا چیزی نگفت. از مادرش پرسیدم و او مِن و مِن کرد.
درنهایت به من گفتند که بچّه از آن کلوچهها میخواهد. چون آن کلوچهها خیلی خوشمزه بود ولی تمام شده و به او نرسید. تصویرسازی آن کودک برایم خیلی جالب بود که آن کلوچهها به نظرش واقعی آمده بودند. آنموقع به او گفتم اتفاقا ته سبد خرسی یک کلوچه مانده است. رفتم و یک کلوچه پیدا کردم و به دستش دادم.
بخش بزرگی از زندگی شما با داستانهای کودک و نوجوان گره خورده است، با اینحال به کدامیک از آثار ادبی بزرگسالان علاقه دارید؟ خودتان چه شعرها و شعرایی را دنبال میکنید؟
بخش بزرگی از مطالعه من معطوف به کتابهای کودک و نوجوان است. امّا رمانهای بزرگسالان را هم میخوانم. آثار آقای دولتآبادی را دوست دارم و کلیدر جزو کتابهایی است که من از خواندنش لذت بردم.
سعی من این است که مطالعهام همراه با لذّت باشد و همیشه با کتابهای کودک و نوجوانان بیشتر ارتباط می گیرم. این اتّفاق و این شیوه از مطالعه باعث می شود به دورهی کودک و نوجوانی و مخاطبانم نزدیکتر شوم.
برای قصّهگویی ما به چه دانش و مهارتی نیاز داریم؟
برای قصّهگویی، عشق به قصّه گفتن مهم است، چه از شنیدن آن لّذت ببری و چه از شنیدنش. عدّهی زیادی میگویند به این کار علاقه دارند امّا باید قصّه زیاد خواند و دانست و باید حتما قصّه بشنوند. مهارتهای زیادی هم هست که باید یاد بگیریم.
مهارت زبان بدن، کلام، صدا و بداههگویی که البته در آموزش قصّهگویی گفته و آموزش داده میشود. یک قصّهگو حتما باید درآستینش تعداد زیادی قصّه داشته باشد و در هر مکان و برای هر تعدادی بتواند قصّه بگوید.
با قصّه گفتن چه چیزهایی را توانستهاید تغییر دهید؟ یا آیا بهعنوان ناظر بیرونی شاهد تاثیرهای قصّه بر مخاطب بودهاید؟
خیلی مهم است که بتوانیم با قصّه گفتن تغییراتی در نگرش یا رفتار افراد ایجاد کنیم. یکبار خانمی درمورد فرزندش با من صحبت کرد که ناخنش را میخورد. من به او پیشنهاد کردم که قصّهگویی کنم، چون نه روانشناس بودم و نه میتوانستم راهکاری به آنها بدهم.
هفتهی بعد قصّهای گفتم از بچّهای که انگشتانش با او قهر هستند. درنهایت معلوم میشود که انگشتها از دست آن کودک ناراحتند چون به آنها آسیب میزند. یادم است آن مادر کودک به من گفت که دخترش عادت بدش را ترک کرده است و چهطور چنین چیزی ممکن است؟
یک بار هم در جمعی بودم که دونفر قهر بودند. من قصّهای از یک خانم فرانسوی گفتم. درمورد این بود که باید قدر هم را بدانیم. همان شب آن دونفر بلند شدند و روبوسی کردند و اختلافهایشان حل شد.
تا به حال دوست داشتهاید جای شخصیت یک داستان یا کتاب باشید؟
بله. خیلی وقتها دلم میخواهد جای شخصیتها باشم. در بچّگی انیمیشنی دیدم از یک پسربچّه که مداد جادویی داشت. او هر نقّاشیای میکشید سهبعدی و واقعی میشد. همیشه در ذهنم بود و هست که کاش من هم یک مداد جادویی داشتم، تا اینکه همان سالها مدادهای بزرگ مد شده بود مادرم یکی از آنها را برایم خرید. فوری نقّاشی کشیدم ولی واقعی نشد. امّا مادرم گفت که با این مداد که جادویی است میتوانیم ۲۰ بگیری و جادوی دیگری ندارد. راستش آن مداد نوکش شکست و چون تراش برای آن نداشتم همان قدری ماند و فراموش شد.
پرسش آخرم یلدایی است. به نظرتان ما بزرگترها برای آشتی دادن کودکان با آیینها و سنتها چه کار میتوانیم بکنیم؟
ایکاش آیینهایمان به بهترین شکل اجرا بشوند. آنوقت کودکان با آنها آشتی میکنند. امّا در حال حاضر متاسفانه تمام آیینهایمان به شکل دیگری درآمدهاند و تغییرات بدی در سنتها میبینیم.
مثلا چهارشنبهسوری که سالها آتش کوچکی داشت تبدیل به آیین پرتاب نارنجک و ایجاد سروصدا شده است. در این مواقع اگر کسی خارج از ایران این سنت های تغییریافته را ببیند ناراحت میشود. یا همین آیین شب یلدا که تجملات بیشتر شده است خوب نیست.
قدیمها تخمههای هندوانههای تابستان را جمع میکردند و در یلدا تفت میدادند. پیشتر آجیل خانگی بود و انجیر و آلبالو خشک که از تابستان مانده بود را استفاده میکردند.
هدف از این سنت هم دورهم بودن بود،نه تجملات. میدانید وقتی کودک وارد این نوع مراسم میشود خوردنیها به یاد نمیماند، امّا یادش میماند چهکسی چهچیزی گفته یا چه شعری خوانده است.
فکر میکنم ما بهعنوان بزرگتر باید الگو باشیم و خاطرهسازی خوبی بکنیم تا آنها بتوانند نسل بعدی را پرورش بدهند. توجّه به هماهنگی لباسها، رنگ ژله و …. یک روزی از یاد میرود و ما باید به فکر ماندگاری فرهنگی باشیم.
بررسی نقش پدرها در بازی کودکان در گفتوگو با هادی حسنعلی