باز برف و باز برف …
نویسنده: رامین جهانپور، نویسنده کودک و نوجوان
چند روزی به شب یلدا مانده بود. با بچّهها در مدرسه از این شب حرف میزدیم که قرار است دورهم بنشینیم وگُل بگوییم وگُل بشنویم.
دقیق یادم هست، یکروز مانده به شب چلّهی آنسال، به مادر گفتم که امسال من با پول خودم تخمهی آفتابگردان میگیرم. بعد دستم را توی جیب شلوار مخملم چرخاندم و از ته آن، سکهی ۲ تومانی را به مادر نشان دادم و گفتم:«یک عالمه میشود!»
مادر خندید وگفت: «آفرین! پس تخمهی شب چلّه با تو!»
عصر که از مدرسه برگشتیم، با بچّهها دویدیم توی زمین فوتبال خاکی. هنوز با توپ دولایه پلاستیکی چندتا شوت درست و حسابی نزده بودیم که ناگهان یکی از بچّهها گفت:« امشب باید زودتر برویم خانه؛ شب چلّه است.»
با شنیدن این حرف، قند توی دلم آب شد. از بچّهها جدا شدم و بهطرف خانه پا تند کردم.
هوا سرد بود و سوز سردی میوزید. کلاه کامواییام را تا روی گوشم پایین کشیده بودم. نزدیک کوچه بودم که یکدفعه نگاهم به مردی افتاد که روزنامهای را در دستش لوله کرده بود. ناگهان یادم آمد که امروز سهشنبه است و مجلهی کیهانبچّهها منتشر میشود تا مغازهی روزنامهفروشی آقای بصاری، که انتهای یک پاساژ قدیمی بود، یکنفس دویدم.
حالا دیگر هوا تاریک شده بود. با عجله سکّه را دست پیرمرد گذاشتم و کیهانبچّهها را باذوق از دستش گرفتم و بدوبدو بهطرف خانه دویدم. دانههای برف به صورتم میخورد و سرمای هوا، نفسم را داشت بند میآورد. ولی باید قبلاز تاریکی هوا به خانه میرسیدم تا صدای بابا درنیاید.
وقتی به خانه رسیدم. بساط شبچلّه به پا شده بود: قورمهسبزی،کدو، لبوی پخته و هندوانه و…. خواهر و برادرها هم منتظر بودند شام بخوریم. هنوز ننشسته بودم که برادر وسطی گفت:«پس تخمههایی که قرار بود بخری کجاست؟»
یکدفعه یادم آمد که قرار بود تخمه بگیرم. امّا اگر تخمه میخریدم که پولی برای کیهانبچّهها نمیماند. به مِنومِن افتادم. برادرم دوباره پرسید:«چرا قول الکی میدهی؟»
دنبال جواب بودم که نگاهش به مجلّه افتاد. آنرا گرفت و با پوزخند گفت:«حالا فهمیدم. اوّل مشق، بعد کیهانبچّهها!» و آنرا روی طاقچه گذاشت. مادر وقتی متوجه قضیه شد، مثل همیشه مرا نجات داد؛ گفت: «عیب ندارد! بابا رفت بازارچه تا تخمه بخرد.»
نفس راحتی کشیدم. امّا ته دلم بهخاطر بدقولیام شرمنده بودم. بابا از راه رسید و شبچلّه آغاز شد. مشقهایم را قبل از شروع دورهمی، تندتند نوشتم. همه دربارهی برفی میگفتند که درخت زیتون باغچه را سفیدپوش کرده بود. آهسته رفتم و از روی طاقچه، کیهانبچّهها را برداشتم. بوی خوش کاغذ و چاپ دماغم را قلقلک داد. در اوّلین صفحه، شعری کودکانه از محمدکاظم مزینانی، شاعرکودک بود که با تصویری از بچّهها و کوچهای برفی چاپ شده بود. شعر را خواندم و آهنگ شعر بر دلم نشست:
باز برف و باز برف، باز هم ابر كبود، باز هم بَر پشتبام، رقص برف و رقص دود، باز هم بر روي سيم، بندبازيهاي برف، باز هم خوابيده است، كوچه با لالاي برف، باز پرواز كلاغ، بر فراز داربست، باز هم گرماي «ها»، روي انگشتان دست، باز شبهاي دراز، قصّهها و حرفها، بازي فرداي ما، سُرسُره در برفها، مينشيند، ميپَرد، ميكند پرواز، برف، بامها پُرشد ولی، باز برف و باز برف