بَبری و بَبرک به جشن بیخطر میروند
نزدیک غروب بود. بَبری و ببرک داشتند به همراه پَرقرمزی که یک پرنده خوش آبو رنگ بود به آنسوی جنگل میرفتند.
آنها در راه مشغول بازی شدند. پَرقرمزی برگها را از روی زمین برمیداشت و پروازکنان روی شاخهی درختان مینشست و از آن بالا آنها رها میکرد. بَبری و بَبرک به هوا میپریدند و با خوشحالی برگها را در آسمان میگرفتند.
یکبار که پَرقرمزی از بالای درخت برگها را رها کرد، ناگهان صدای خیلی بلندی آمد! تتتتتتتتقققق!
بَبری و بَبرک که از صدای بلند ترسیده بودند با تعجّب فریاد زدند:«وااااااای! این دیگر صدای چی بود؟»
پَرقرمزی هم که از آن صدا ترسیده بود، روی بالاترین شاخه نشست و گفت: «من نمیدونم صدای چی بود و از کجا آمد؟!»
ناگهان موشموشی از لابهلای بوتهها بیرون آمد و با خنده گفت: «نترسید بچّهها! این صدای ترقّه بود!»
پَرقرمزی پرسید: «این ترقّه را از کجا آورده بودی؟»
موشموشی جواب داد: «عمویم برایم از شهر خریده و آورده است! عموموشی میگوید چهارشنبهی آخر سال است و باید خوشحال بود.»
بَبرک با ناراحتی گفت:«امّا درآوردن این صداهای بلند کار خوبی نیست! ما که ترسیدیم.»
بَبری هم دستش را روی شانهی موشموشی انداخت و ادامه داد: «بَبرک راست میگوید! ترقّههایی که صدای زیاد بلندی دارند دیگران را اذیت میکنند. تازه سَرسبزی جنگل را هم خراب میکند.»
پَرقرمزی هم از روی شاخه پایین آمد و روی زمین ایستاد و گفت: «ببین موشموشی! جای چیزی که انداختی زمین جنگل را سیاه کرده است!»
موشموشی کمی فکر کرد و گفت: «راست میگویید بچّهها! من با اینکه مراقب بودم ترقّه به شما نخورد امّا راستش خودم هم کمی از این صدای بلند ترسیدم!»
بعد با ناراحتی گفت: «پس برای جشن امشب چهکار کنیم؟»
بَبرک با شادی گفت: «حالا ایرادی ندارد. ما داشتیم میرفتیم تا در کنار بزرگترها یک آتش درست کنیم و دور آن جمع شویم و امشب را جشن بگیریم!»
بَبری هم با خنده گفت: «تازه خوراکیهای زیادی هم برای جشن امشب داریم.»
پَرقرمزی گفت:«بچّهها! یادمان باشد بعد از جشن روی آتش خاک بریزیم تا به جنگل آسیبی نرسد.»
بَبری و بَبرک گفتند: «فکر درستی است.حتما این کار را انجام میدهیم.» بعد دوتایی راه افتادند و با خوشحالی شروع کردند به آواز خواندن:«زردی من از تو، سرخی تو ازمن!»
موشموشی گفت:«آخ جان! جشن و شادی و بازی و خوراکی! بچّهها صبر کنید تا من هم با شما بیایم!»
بعد به دنبال آنها دوید و با هم به طرف آنسوی جنگل راه افتادند تا خودشان را به بزرگترها برسانند.
پَرقرمزی هم با نوکش جای ترقّهای که موشموشی انداخته بود را تمیز کرد و بهدنبال دوستانش پرواز کرد تا همه با هم در جشن امشب شرکت کنند.
راستی! از چهارشنبهسوری چه میدانیم؟